سفارش تبلیغ
صبا ویژن


love poemes (شعرهای عاشقانه)

Designer: Mohammad Theme

سلام دوستان عزیز خیلی ممنون از تبریکاتون

عید شماها هم مبارک البته چه عیدی

کنکوری وعید؟؟؟؟؟!!!!!!

خوب حالا میریم سر اصل مطلب همون طور که در

پست قبل گفتیم قرار شد یه عده حذف بشن و

باقی موندگار شن......این از این.

حالا نکته بعد آقایون محترم فکر میکنم به قدر کافی تو

پروفایلم خودمو معرفی کردم لطف کنید کنجکاویاتون

واسه خودتون نگه دارید.....

(به عبارتی من با هیشکی دوست نمیشم)

من اصولا عصبانی نمیشم اگرم بشم .....اتفاقاته

بدی میوفته.اینم از این ونکته آخر فقط اونایی که مرتب

کامنت میذارن و نظراته سازنده میدن برای تبادل لینک

انتخاب میشن بقیه که خودشون میدونن اصراری

به تبادل نداشته باشند.

خوب من اونقدرام که تا الان فکر میکردید

خشن نیستم .اینا همش محض اطلاع بود

دوست جوووونی هااااااا.

بای وبا تشکر:کتی



کلمات کلیدی:
نوشته شده در دوشنبه 91 فروردین 21ساعت 10:25 عصر توسط کتی| ()|

سلام به همه شما دوستان عزیز شمارو

به وبلاگه جدیدم به آدرس:

www.selena361.blogfa.com

دعوت میکنم.

 

بوی باران،بوی سبزه،بوی خاک

شاخه های شسته،باران خورده،پاک

آسمان آبی وابر سپید

برگ های سبز بید،

عطر نرگس ،رقص باد

نغمه شوق پرستوهای شاد،

خلوت گرم کبوترهای مست......

نرم نرمک میرسد اینک بهار،

خوش به حال روزگار!

 

خوش به حال چشمه ها ودشت ها

خوش به حال دانه ها و سبزه ها

خوش به حال غنچه های نیمه باز

خوش به حال دختر میخک که می خندد به ناز

خوش به حال جام لبریز از شراب

خوش به حال آفتاب

 

ای دل من،گرچه در این روزگار

جامه رنگین نمیپوشی به کام

باده رنگین نمی نوشی ز جام

نقل و سبزه در میان سفره نیست

جامت از آن می که میباید تهی است!

 

ای دریغ از تو اگرچون گل نرقصی با نسیم!

ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب!

ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهام.

 

گر نکوبی شیشه غم را به سنگ

هفت رنگش میشود هفتاد رنگ! 



کلمات کلیدی:
نوشته شده در پنج شنبه 90 اسفند 25ساعت 10:24 صبح توسط کتی| ()|

آخرین جرعه این جام

 

همه می پرسند؛

چیست در زمزمه مبهم باد؟

چیست در همهمه ی دلکش برگ؟

چیست در بازی آن برگ سپید؟

روی این آبی آرام بلند

که تو را میبرد این گونه به ژرفای خیال؟

 

چیست در خلوت خاموش کبوترها؟

چیست در کوشش بی حاصل موج؟

چیست در خنده جام؟

که تو چندین ساعت؛

مات ومبهوت به آن می نگری؟

 

نه به ابر،

نه به آب،

نه به برگ،

نه به این آبی آرام بلند،

نه به این خلوت خاموش کبوترها،

نه به این آتش سوزنده که لغزیده به جام

من به این جمله نمی اندیشم.

 

من،مناجات درختان را،هنگام سحر،

رقص عطر گل یخ را با باد،

نفس پاک شقایق را در سینه کوه،

صحبت چلچله ها را با صبح،

بغض پاینده هستی را در گندم زار،

گردش رنگ وطراوت رادر گونه گل،

همه را میشنوم،

می بینم

من به این جمله نمی اندیشم!

به تو می اندیشم

ای سراپا همه خوبی

تک وتنها به تو می اندیشه

تو بدان این را،تنها تو بدان!

تو بیا

تو بمان،تنها تو بمان!

 

جای مهتاب به تاریکی شبها تو بتاب

من فدای تو،جای همه گلها تو بخند.

اینک این من که به پای تو در افتادم باز

ریسمانی کن از آن موی دراز،

تنهاتو بگیر،

توببند،

 

تو بخواه

پاسخ چلچله هارا، تو بگو!

قصه ابر هوا را، تو بخوان!

تو بمان با من ، تنها توبمان 

در دل ساغر هستی تو بجوش

 من همین یک نفس از جرعه جانم باقیست،

آخرین جرعه این جام تهی را تو بنوش!

 

(فریدون مشیری)



کلمات کلیدی:
نوشته شده در جمعه 90 بهمن 14ساعت 11:5 صبح توسط کتی| ()|


Design By : Theam.TK