سفارش تبلیغ
صبا ویژن


love poemes (شعرهای عاشقانه)

Designer: Mohammad Theme

دیوانه

 

یکی دیوانه ای آتش بر افروخت

در آن هنگامه جان خویش را سوخت

 

همه خاکسترش را باد می برد

وجودش را جهان از یاد می برد

 

تو همچون آتشی ای عشق جان سوز

من آن دیوانه مرد آتش افروز

 

من آن دیوانه آتش پرستم

در این آتش خوشم تا زند هستم

 

بزن آتش به عود استخوانم

که بوی عشق بر خیزد ز جانم

 

خوشم با این چنین دیوانگی ها

که میخندم به آن فرزانگی ها

 

به غیر از مردن از یاد رفتن

غباری گشتن و بر باد رفتن

 

در این عالم سر انجامی نداریم

چه فرجامی؟که فرجامی نداریم

 

لهیبی چو آه تیره روزان

بساز ای عشق وجانم را بسوزان

 

بیا،آتش بزن ،خاکسترم کن

مسم،در بوته ی هستی،زرم کن!

 

 



کلمات کلیدی:
نوشته شده در یکشنبه 90 بهمن 30ساعت 8:1 عصر توسط کتی| ()|

چشم من روشن

 

آخر ای دوست نخواهی پرسید

 

دل از دوری رویت چه کشید؟

 

سوخت در آتش و خاکستر شد

 

وعده های تو به دادش نرسید.

 

داغ ماتم شد و بر سینه نشست

 

اشک حسرت شد و بر خاک چکید

 

آن همه عهد فراموشت شد؟

 

چشم من روشن ،روی تو سپید.

 

جان به لب آمده در ظلمت غم

 

کی به دادم رسی ای صبح امید؟

 

آخر این عشق مرا خواهد کشت

 

عاقبت داغ مرا خواهی دید

 

دل پر درد(فریدون)مشکن

 

که خدا بر تو نخواهد بخشید.

 

(فریدون مشیری)



کلمات کلیدی:
نوشته شده در شنبه 90 بهمن 22ساعت 12:26 عصر توسط کتی| ()|

آخرین جرعه این جام

 

همه می پرسند؛

چیست در زمزمه مبهم باد؟

چیست در همهمه ی دلکش برگ؟

چیست در بازی آن برگ سپید؟

روی این آبی آرام بلند

که تو را میبرد این گونه به ژرفای خیال؟

 

چیست در خلوت خاموش کبوترها؟

چیست در کوشش بی حاصل موج؟

چیست در خنده جام؟

که تو چندین ساعت؛

مات ومبهوت به آن می نگری؟

 

نه به ابر،

نه به آب،

نه به برگ،

نه به این آبی آرام بلند،

نه به این خلوت خاموش کبوترها،

نه به این آتش سوزنده که لغزیده به جام

من به این جمله نمی اندیشم.

 

من،مناجات درختان را،هنگام سحر،

رقص عطر گل یخ را با باد،

نفس پاک شقایق را در سینه کوه،

صحبت چلچله ها را با صبح،

بغض پاینده هستی را در گندم زار،

گردش رنگ وطراوت رادر گونه گل،

همه را میشنوم،

می بینم

من به این جمله نمی اندیشم!

به تو می اندیشم

ای سراپا همه خوبی

تک وتنها به تو می اندیشه

تو بدان این را،تنها تو بدان!

تو بیا

تو بمان،تنها تو بمان!

 

جای مهتاب به تاریکی شبها تو بتاب

من فدای تو،جای همه گلها تو بخند.

اینک این من که به پای تو در افتادم باز

ریسمانی کن از آن موی دراز،

تنهاتو بگیر،

توببند،

 

تو بخواه

پاسخ چلچله هارا، تو بگو!

قصه ابر هوا را، تو بخوان!

تو بمان با من ، تنها توبمان 

در دل ساغر هستی تو بجوش

 من همین یک نفس از جرعه جانم باقیست،

آخرین جرعه این جام تهی را تو بنوش!

 

(فریدون مشیری)



کلمات کلیدی:
نوشته شده در جمعه 90 بهمن 14ساعت 11:5 صبح توسط کتی| ()|

زمانی که غرورش را زیر پاهایت له میکنی!!1

                         زمانی که حتی گوشهایت را میگیری

تا صدای خرد شدن غرورش را نشـــــــنوی!!

                          زمانی که برایت مهم نیست پس از تـو

چه بر سرش خواهد آمد..................... دلم میخواهد بدانم

             دستانت راروبه کدامین آسمان دراز

                 میکنی تا برای خوشبختی

                       خودت دعا کنی؟ 

 

 



کلمات کلیدی:
نوشته شده در جمعه 90 بهمن 7ساعت 8:40 عصر توسط کتی| ()|

به نسیمی همه راه به هم میریزد

کی دل سنگ تو را آه به هم میریزد؟

سنگ در برکه می اندازم و میپندارم

با همین سنگ زدن ماه به هم میریزد

عشق،بر شانه هم چیدن چندین  سنگ است

گاه می ماندو گاه به هم میریزد

آنچه را عقل به یک عمر به دست آورده

دل به یک لحظه کوتاه به هم میریزد

آه،یک روز همین آهتو رامیگیرد

گاه یک کوه به یک کاه به هم میریزد

 

 

گل تقدیم شماگل تقدیم شماگل تقدیم شماگل تقدیم شماگل تقدیم شماگل تقدیم شما

 

از دست تو رنجیدم و چیزی نگفتم

با دیگرانت دیدم وچیزی نگفتم

کلی سفارش کرده بودی من نفهمم

این نکته را فهمیدم وچیزی نگفتم



کلمات کلیدی:
نوشته شده در پنج شنبه 90 دی 29ساعت 9:5 صبح توسط کتی| ()|

<      1   2   3   4   5   >>   >

Design By : Theam.TK