love poemes (شعرهای عاشقانه)
Designer: Mohammad Theme
بلبل و جوان عاشق در گلستانی هنگام خزان رهگذر بود یکی تازه جوان صورتش زیبا قامتش موزون چهره اش غمزده از سوز درون دیدگان دوخته بر جنگل و کوه دلش افسرده ز فرط اندوه با چمن درد دل آغاز نمود این چنین لب به سخن باز نمود گفت آن دلبر بی مهرو وفا دوش میگفت به جمع رفقا در فلان دشت به دامان چمن هر که خواهد که برقصد با من از برایم شده گر از دل سنگ کند آماده گلی سرخ و قشنگ چه کنم من که در این دشت و دمن گل سرخی نبود وای به من در همان جا به سر شاخه بید بلبلی حرف جوان را بشنید دید بیچاره گرفتار غم است سخت افسرده ز رنج و الم است گفت باید دل او شاد کنم روحش از قید غم آزاد کنم رفت تا بادیه ها پیماید گل سرخی به کف آرد شاید جستجو کرد فراوان وچه سود؟ که گل سرخی در آن فصل نبود هیچ در همه گلزار ندید جز یکی گلبن گلبرگ سپید گفت ای مونس جان یار قشنگ گلسرخی ز تو خواهم سرخ رنگ هر چه بایست بکنم تسلیمت بهترین نغمه کنم تقدیمت گفت ای راحت دل بلبل آنچنانی که تو خواهی گل قیمتش سخت گران خواهد بود راستش قیمت جان خواهد بود بلبلک آمده بود آن همه راه بود از محنت عاشق آگاه گفت برخیز که جان خواهم داد شرف عشق نشان خواهم داد گفت گل سینه به خارم بفشار تا خلد در دل پر خون تو خار از دلت خون چو بر این برگ چکید گل سرخی شود این برگ سپید سرخ مانند شقایق گردد لاله گون چون دل عاشق گردد تا سحر نیز در این شام دراز نغمه ای ساز کن از آن آواز بلبلک سینه خود کرد سپر رفت سرمست در آغوش خطر خار آن گل همه تیز و خون ریز رفت اندر دل او خاری تیز سینه را داد بر آن خار فشار خون دل کرد بر آن شاخه نثار برگ گل،سرخ شد از خون دلش مهر بود آری در آب وگلش شد سحر بلبل بی برگ ونوا دگر از درد نمیکرد صدا جان به لب،دل چاک زده بال و پر، بر خس و خاشاک زده گل به کف در گل وخون غلطه زنان سوی ماوای جوان شد روان عاشق زار در اندیشه یار بود تا صبح همان جا بیدار بلبل افتاد و به پایش جان داد گل بدان سوخته حیران داد هر که می دید به گمانش گل بود پاره های جگر بلبل بود سوخت بسیار دلش در غم او ساعتی داشت به جان ماتم او بوسه اش داد و وداعی بنگاه کرد وبرداشت گل و افتاد به راه دلش آشفته بد از بیم و امید رفت تا بر در دلدار رسید بنمودش چو گل خوش بو را دخترک کرد ورانداز او را قدو بالای جوان را نگریست گفت افسوس که پـــزت عالی نیست گر چه دم میزنی از مهر و وفا جامه ات نیست ولی در خور ما پشت پا بر دل آن غمزده زد خنده بر عاشق ماتم زده زد طعنه ها بود به هر لبخندش کرد پرپر و دور افکندش وای برعاشقی وبخت سیاه آه از دست پری روویان، آه!!!! حاصلی از هنر عشق تو جز حرمان نیست آه از این درد که جز مرگ منش درمان نیست این همه رنج کشیدیم و نمیدانستیم که بلاهای وصال تو کم از هجران نیست آنچنان سوخته این خاک بلاکش که دگر انتظار مدد از کرم باران نیست به وفای تو طمع بستم و عمر از کف رفت آن خطا را به حقیقت که ازین تاوان نیست این چه تیغ است که در هر رگ من زخمی ازوست گر بگویم تو در خون منی،بهتان نیست رنج دیرینه انسان به مداوا نرسد علت آن است که بیمارو طبیب انسان نیست صبر بر داغ دلسوخته باید چون شمع لایق صحبت بزم تو شدن آسان نیست تب وتاب غم عشقت،دل دریا می طلبد هر دلی را طاقت این طوفان نیست سایه صد عمر در این قصه به سر رفت وهنوز ماجرای من و معشوق مرا پایان نیست آواره.... نیمه شب بود و غمی تازه نفس ره خواب زدو ماندم بیدار ریخت از پرتو لرزنده شمع سایه دسته گلی بر دیوار همه گل بود ،ولی روح نداشت سایه ا ی مضطرب ولرزان بود چهره ای سردو غم انگیز وسیاه گویا مرده ای سرگردان بود شمع خاموش شد از تندی باد اثر از سایه به دیوار نماد کس نپرسید کجا رفت ؟که بود؟ که دمی چند در اینجا گذراند این منم خسته دراین کلبه تنگ جسم در مانده ام از روح جداست من اگر سایه خویشم یا رب روح آواره من کیست ؟کجاست؟ شاعر زن: به نام خدایی که زن آفرید حکیمانه امثال من آفرید خدایی که اول تو را از گل وبعدا مرا از خشت آفرید برای من انواع گیسو موی برای تو قدری چمن آفرید مرا شکل طاووس کردو تو را شبیه بز وکرگدن آفرید به نام خدایی که اعجاز کردو مرا مثل آهو ختن آفرید تو را روز اول به همراه من رها در بهشت عدن آفرید ولی بعدا آمد واز روی لطف مرابی کس وبی وطن آفرید خدایی که زیر سبیل شما بلندگو به جای دهن آفرید وزیر و وکیل ورئیس ات نمود مرا خانه داری خفن آفرید برای تو یک عالمه کیس خوب شراره ،پری ،نسترن آفرید برای من اما فقط یک نفر براد پیت من را حسن آفرید برای من لباس عروسی کشید وعمری مرا در کفن آفرید واما پاسخ شاعر مرد به نام خدای مرد آفرین که بر حسن صنعش هزار آفرین خدایی که از گل مرا خلق کرد چنین عاقل و بالغ و نازنین خدایی که مردی چو من آفرید وشد نام وی احسن الخالقین پس از آفرینش به من هدیه داد مکانی درون بهشت برین خدایی که از بس مراخوب ساخت ندارم نیازی به لاک همچنین رژ و ریمل وخط چشم وکرم تو زیبایی ام را طبیعی ببین دماغ و فک و گونه ام کار اوست نه کار پزشک وپرتز،همین نداده مرا عشوه و مکرو ناز نداده دم مشک من اشک وفین مرا ساده وبی ریا آفرید جدا ازحسادت و بی خشم وکین زنی از همین سادگی سود برد به من گفت ازین سیب قرمز بچین من ساده چیدم ازآن تک درخت ودادم به او سیب همچون انگبین والبته در این مرا پند بود که ای مرد پاکیزه مه جبین تو حرف زنان را ازآن گوش گیر وبیرون بده حرفشان را ازین که زن از همان بدو پیدایشت نشسته مداوم تو را در کمین وقتی گریبان عدم با دست خلقت میدرید وقتی ابدجشم تو را پیش از ازل می آفرید وقتی زمین نازتو را در آسمان ها میکشید وقتی عطش طعم تو را با اشکهایم می چشید من عاشق چشمت شدم،نه عقل بود ونه دلی چیزی نمیدانم ازین دیوانگی و عاقلی یک آن شد این عاشق شدن،دنیا همان یک لحظه بود آن دم که چشمات مرا از عمق چشمانم ربود وقتی که من عاشق شدم شیطان به نامم سجده کرد آدم زمینی تر شد وعالم به آدم سجده کرد من بودم وچشمان تو،نه آتشی ونه گِلی چیزی نمیدانم ازین دیوانگی وعاقلی
کلمات کلیدی:
کلمات کلیدی:
کلمات کلیدی:
کلمات کلیدی:
کلمات کلیدی:
Design By : Theam.TK |